!

از نگاهی كه به من كرد فهمیدم كه او هم با خودش می گوید عجب دختر ساده وزیبایی ، چقدر اجزای صورتش با هم متناسب اند .اصلا هم آرایش نكرده بنده خدا
· بفرمایید بنشینید!
· متشكرم
رو به روی هم در فاصله سه چهار متری نشستیم پا روی پا انداخت و گفت: شدیدا تو فكر بودین خانم و این برای احوال مادرم اصلا خوب نیست
· مگه انسان بدون فكر وغصه هم پیدا می شه؟ تفاوت انسان با موجودات دیگه در قدرت عقل و تفكرشونه .
از حاضر جوابی من جا خورد ابرویی بالا انداخت و گفت: خب، حق با شماست ، ولی من مجبورم آدمهای شاد رو برای نگهداری مادرم انتخاب كنم .
· البته این حق رو دارین
· چند سالتونه؟
· بیست وچهار سال
· تجربه دارین ؟
· نخیر!
· دیپلم دارین
· لیسانس روانشناسی دارم
از نگاهش متوجه حیرتش شئم، پرسید: ثریا گفته بود، اما حقیقتا لیسانس دارین؟
· میتونم مدركم رو براتون بیارم
· پس چرا این شغل را انتخاب كردین
· این درست مثل این می مونه كه من از شما بپرسم چرا مادرتون با این امكانات بیمار شدن . خب پیش میاد
باز ابرویی بالا انداخت و آن یكی پا را روی این پا اندخت و گفت : میخوام كمی از زندگی خصوصی شما بدونم خانم ، البته اگه مشكلی نیست .
· نه خواهش میكنم من تازه از شیراز اومدم و دنبال كاری در شان خودم می گشتم ، ولی موفق نشدم البته موقعیت هایی پیش اومد. ولی من خوشم نیومد .برای اینكه فعلا بیكار نباشم اینكارو انتخاب كردم .
· می بخشید می پرسم ، چرا از اونها خوشتون نیومد؟
· خب توقعاتی داشتن كه با روحیه و تربیت خونوادگی من هماهنگی نداشت. در واقع یه عروسك با لباسهای مینی ژوپ میخواستن ، كه من هم مانكن نبودم .
باز تك ابرویی بالا انداخت و نگاهش پر از تحسین شد
· خونواده تون هم اینجا زندگی می كنن؟
· فقط خواهرمه كه همسن خودمه
· همسن خودته؟
· ما دوقلوییم
· چه جالب!
ثریا با سینی طلایی كه چهارپایه ظریف داشت با دو فنجان قهوه و یك ظرف شكر جلو آمد . اول سینی را مقابل اربابش گرفت . اما او اشاره كرد كه به من تعارف كند . در دلم گفتم ترشی نخوری شیرینی ! نه بابا متكبر هم نیستی! بنظرم دوست داشتنی آمد. فنجان را برداشتم و تشكر كردم .بعد او برداشت و ثریا رفت
· پس خونواده تون شهرستانن
· پدر ومادرم فوت كردن
· متاسفم ، خدا رحمتشون كنه . از اینكع پدرم را جزء اموات كردم وجدانم ناراحت شد، ولی بهتر از این بود كه بگویم پدرم دیوانه است . در آن صورت می گفت تو اگر طبیب بودی درد خود دوا نمودی و مضحكه میشدم
· فكر می كنین از عهده نگهداری مادر بر بیایین؟ حتما ثریا براتون توضیحاتی داده
· بله تا حدودی
· یعنی تا حدودی مطمئن اید؟
· نخیر، منظورم اینه كه تا حدودی برام تعریف كرده ، دعا میكنم كه در این كار توفیق پیدا كنم ممكنه بهم بگین كه چه كارهایی رو باید انجام بدم؟
· مادر فقط مونس و غمخوار میخواد .كارهای بهداشتی و نظافتی مادر رو دیگران انجام می دن. شما فقط باید داروهای مادر رو بموقع بهشون بدین ، به وضع روحی ایشون رسیدگی كنین وخلاصه مواظب باشین . مسئولیت سلامتی مادر با شماست .ایشون به گردش و تفریح نیاز ندارن چون اصلا حوصله ندارن مدام تو اتاقشونن و این از هر چیزی براشون بهتره
· شاید علت بیماری شون همینه
نگاهی طولانی به من كرد وگفت: روانشناسی می كنین ؟
· البته ، خب این رشته منه
· از اینكه می بینم فرد تحصیلكرده ای ، مخصوصا یه روانشناس ، مسئولیت مادرم رو بر عهده می گیره خوشحالم ، ولی خواهش میكنم طبابت نفرمایین ، در ضمن روش زندگی ما مخصوص خود ماست
· قصد دخالت ندارم. اگه وظیفه دارم به وضع روحی و سلامتی مادرتون برسم باید نظرم رو بگن
· من در تمیزی وسواس خاصی دارم .ماد هم همینطور. این نكته رو مد نظر داشته باشین
· بله، متوجه هستم ، چون در غیر اینصورت اولین كسیكه زجر میكشه خودم هستم
· راستی اسم شما چیه؟
· گیتی،گیتی رادمنش
· من هم منصور متین هستم
· از دیدارتون خوشوقت شدم
· منم همینطور البته امیدوارم حضورتون اینجا موقت نباشه .هرچند فكر نمیكنم خانمی به این ظرافت و حساسی بتونه مادر رو تحمل كنه                                                                                              · اتفاقا برای مادر شما افراد احساس بهترن ، در ضمن من آدم صبوری هستم با شرایط خودم رو وفق می دم ، مگه اینكه شما ناراضی باشین
· انشاءا... كه اینطور نمیشه
· من از كی میتونم كارم رو شروع كنم ؟
· از هر موقع مایلید همین الان یا فردا صبح
· من صبح خدمت می رسم الان آمادگی ندارم
· هر طور مایلین.نمیخواین مادر رو ببینین؟
· البته!مشتاقم
پس قهوه تون رو میل بفرمایین تا با هم بریم
· بله ممنون
خجالت كشیدم شكر را از روی میز بردارم بنابراین قهوه را نوشیدم و از تلخی اش مردم و زنده شدم بر پدر و مادر ثریا صلوات فرستادم كه به این مهم فكر نكرده بود. بعد از كمی سكوت گفت: اگر رشته صنایع غذایی یا حسابداری یا زبان انگلیسی خونده بودین تو شركت هم كار براتون بود
· این هم از شانس بد منه كه روانشناسی خوندم
بالاخره لبخند ظریفی گوشه لبش نقش بست ادامه دادم:البته اگر به اون رشته ها آشنایی داشتم باز ترجیح می دادم اول به این كارس كه شروع كردم بپردازن
بی اختیار بیاد گیسو افتادم وگفتم: البته خوا.... و حرفم را خوردم ، نه شاید نتوانم كارم را ادامه دهم اول باید تكلیف خودم معلوم شود
· البته چی خانم راد منش؟
· هیچی چیز مهمی نبود
· حرفتون رو نیمه تموم نذارین كه من از این كار متنفرم
· راستش یاد خواهرم افتادم اون زبان انگلیسی خونده و دنبال كار میگرده ، ولی بهتر اول ببینم خودم چقدر میتونم با شما كنار بیام
· به ایشون بگید بیان ببینمشون كار ایشون به كار شما مربوط نمی شه . اگه شما از عهده نگهداری مادرم بر نیاین دلیل نمیشه ایشون هم از عهده كارشون بر نیان
· البته حق با جناب عالیه
· سابقه كاری دارن؟
· نخیر اون هم مثل من دو ساله درسش تموم شده،ولی دختر با عرضه ایه . به خودم مطمئن نیستم، ولی ایشون رو تضمین میكنم
با چهره ای گرفته و حسرت بار پرسید: خواهرتون رو خیلی دوست دارین؟
· بله، همه خواهرشون رو دوست دارن ، مخصوصا ما كه از یه سلولیم در واقع از یك وجودیم
· دوقلوهای یكسان ، درسته؟
· بله
· جالبه باید دیدنی باشه
· اون فقط یه خال بیشتر از من داره
با تعجب و لبخند پرسید: یعنی تو صورتشون خال دارن؟
· نخیر رو بازوی چپش
· متاسفانه جایی نیست كه آدم رو راهنمایی كنه . اگه تو صورت بود بهتر بود.
· برای شما شاید! برای خودش هرگز. یه جوش بزنه خودش رو می كشه وای بحال خال .
لبخند عمیقتری زد، طوری كه دندانهای سفید ردیفش نمایان شد
· آقای مهندس میتونیم به دیدن مادرتون بریم ؟
· البته خانم ، بفرمایین
· ثریا اینجا مدیریت مستخدمین رو بر عهده داره. برای آشنایی با اینجا می تونین از ایشون هم كمك بگیرین
· بله ، ممنون
در دلم گفتم:آره دیگه منم زیر مجموعه مستخدمها هستم
در پله ها ادامه داد: البته فكر نكنین من ادب ندارم كه اونو خانم خطاب نمیكنم ایشون جای مادر منه از یه سالگی با اون بزرگ شدم برای همین فقط صداش میزنم ثریا
· من ابدا چنین فكری نكردم
طبقه دوم هم به همان بزرگی بود با اتاقهای متعدد. دو دست مبلمان راحتی در سالن چیده شده . كنسول زیبایی در ابتدای سالن قرار داشت كه یك آینه بزرگ قاب طلایی شیك روی آن بود فرشهای زیبایی با زمینه كرم در سالن پهن بود اولین اتاق سمت راست ، كه در چوبی سفید رنگی داشت ، اتاق مادرش بود در زدیم و وارد شدیم
· سلام مامان!
خانمی تقریبا پنجاه وچهار- پنج ساله ، با رنگ و رویی پریده، نه چندان لاغر، نه چندان چاق، با صورتی متورم كه نتیجه مصرف زیاده از حد داروهای اعصاب بود ، روی مبل زرشكی رنگی نشسته بودم دیدنش قلبم را فشرد یاد پدرم افتادم و تا عمق جانم سوخت آثار زیبایی هنوز در او دیده می شد، پسر، زیبایی را از مادر به ارث برده بود
· سلام خانم متین از آشنایی با شما خوشحالم
چشمهایش را بست و باز كرد یعنی كه سلام .
· مامان جان، خانم رادمنش پرستار جدید شما هستن اینبارجوون ترین پرستار به سراغتون اومده
از نگاه سردش فهمیدم كه امیدی به من ندارد
· مادر صحبت نمیكنه .نه اینكه نمیتونه نمی دونم با كی و با چی لج كرده ولی دو ساله حرف نزده
· جدا؟ اینكه خیلی بده
· حالا به بدیهاش بیشتر پی می برین برای همینه كه زیاد امیدوار نیستم
آهسته گفتم: خیلی معذرت میخوام ولی لطفا جلوی مادر اینطور مایوسانه صحبت نكنین آقای مهندس
انگار اولین بار بود دختری با او صحبت میكرد كه آنطور عجیب به من نگاه كرد نمی دانم چرا ، ولی ناخودآگاه مهر آن زن بر دلم نشست جلو رفتم زانو زدم وصورتش را بوسیدم و گفتم: منو جای دخترتون بدونین خانم هر كاری از دستم بر بیاد براتون انجام می دم من مادر ندارم پس اگه با من ارتباط برقرار كنین دل یه دختر دل شكسته رو بدست آوردین بخدا اینو از ته دل میگم خانم متین
مدتی در چشمهایم خیره شد .انگار حقیقت را از چشمهایم خواند ، بعد با نگاهش به من لبخند زد دستش را روی دستم گذاشت و دستم را فشرد مهندس كه محو رفتار ما بود گفت: مثل اینكه در اولین برخورد موفق بودین خانم رادمنش مادر این نگاه و نوزاش رو از من هم دریغ میكنه
· خب حتما تا حالا با محبت واقعی با ایشون صحبت نكردین
خانم متین نگاهی به پسرش كرد انگار حرفم را تائید كرد بعد دو دستش را روی گونه هایم گذاشت. لحظه ای نگاهم كرد و اشك در چشمهایش دوید دستش را برداشتم و بر آن بوسه زدم از خودم پرسیدم چشطور پانزده پرستار ، این زن زیبا و موقر را با این همه محبت درك نكرده اند؟ بلند شدم و ایستادم . رو به مهندس كردم چشمهایش از نم اشك برق میزد و لبخند ملیحی به لب داشت برای اینكه من متوجه حالتش نشوم كنار پنجره رفت گفتم: اگه تا حالا بخودم مطمئن نبودم حالا با كمال اطمینان میگم كه من از عهده پرستاری ایشون بر میام
مهندس آرام بطرفم برگشت وگفت: با اینكه من هم اینطور حس كردم ، ولی هنوز مطمئن نیستم خانم .اونها كه تجربه داشتن نتونستن وای بحال شما ، با این سن كم و طبع حساس و مهربون
· من و مادر همدیگر رو خوب می فهمیم شما نگران نباشین جناب متین
متین سیگاری از درون پاكت بیرون آورد روی لبش گذاشت و تا خواست فندك بزند گفتم: آقای مهندس منو پذیرفتین یا خیر ؟
· بله خانم مگه شك دارین؟
· پس لطفا اون سیگار رو روشن نكنین.
لحظه ای بر و بر نگاهم كرد، بعد به مادرش چشم دوخت ادامه دادم: من وظیفه دارم از هرچیزی كه برای سلامتی ایشون مضره جلوگیری كنم دود سیگار برای سلامتی مضره مخصوصا برای اطرافیان پس محبت كنین و طبقع دوم این عمارت سیگار نكشین بقیه جاها مختارین البته من برای سلامتی شخص شما هم ارزش قائلم ولی مسئول سلامتی شما نیستم و در شیوه زندگیتون دخالت نمی كنم
هنوز بر و بر مرا نگاه میرد فندك را در جیبش گذاشت و سیگار را در پاكت و گفت: مطمئنم چند روز بیشتر نیست پس نمیخوام بهانه ای دستتون بدم
چه رك و حاضر جواب بود بطرف در رفت و پرسید: طبقه اول این عمارت كه اجازه داریم سیگار بكشیم؟
· هرچچند بازهم هوا رو آلوده میكنه ولی سخت نمی گیرم این بخود شما بستگی داره
همانطور كه از در بیرون می رفت گفت: مادر فعلا خداحافظ پایین منتظرتونم خانم
· مهندس متین؟
· بله !
· بجاش منم موهام رو می بندم و با كنایه لبخند زدم
لحظه ای ایستاد، سری تكان داد، لبخند زد و رفت
· چه اتاق قشنگ بزرگی دارین خانم متین فكر میكنم چهل متر هست . به صورتش نگاه كردم . به در و دیوار نگاه میگرد
· فقط رنگ پرده ومبلمان مناسب روحیه شما نیست زرشكی رنگ مناسبی نیست شما چه رنگ دیگه ای رو دوست دارین ؟
نگاهش را به پیراهن من دوخت
· سبز؟
از نگاهش رضایت را خواندم .بله سبز، رنگ زیبا ومناسبی برای افرادی است كه ناراحتی اعصاب دارند. من هم عاشق رنگ سبز هستم چون آرامبخش است
· اگه رنگ پرده رو عوض كنیم، رنگ مبلمان رو هم باید عوض كنیم اشكالی نداره؟
سكوت!
· خب بهتره اینطور بپرسم شما موافقین تغییراتی در این اتاق بدیم؟
تبسمی كرد، گفتم : اگه به مهندس بگم، ناراحت نمیشه؟ یعنی قبول میكنه؟
باز نگاهش با تبسم همراه بود، ولی انگار شك هم داشت.جلو رفتم . از پشت ، دستم را روس شانه هایش انداختم و كنار گوشش گفتم: امیدوارم منو بپذیرین مهر شما كه به دل من نشسته شما رو نمی دونم
دستش را بالا آورد و روی دستهایم گذاشت. گرمایی در وجودم حس كردم. همان جا از خدا مدد خواستم تا در كارم موفق شوم
مقابل خانم متین قرار گرفتم و گفتم : من فعلا می رم خواهرم تنهاست ، ولی فردا صبح زود میام . فقط نگاهم كرد
· خدا نگهدار مادرجون ! سرش را تكان داد

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 7:50 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود